سید یاسینسید یاسین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

شیرینی زندگی ما ...

آخرین پیام مادرانه قبل دیدنت

سلام عزیزم ... درحالی این پیام رو برات میزارم که فردا قراره تور رو در آغوش بگیرم ... هنوزم میتونم حرکاتت رو حس کنم ... انگشتای کوچیکت رو حس میکنم عزیزم عاشقتم ... فردا قراره تو به این دنیای رنگی وارد بشی ... امیدوارم مادر خوبی برات باشم پسر من یاسین من
31 خرداد 1392

نزدیک و نزدیکتر

خدایا شکرت ... بابت اینکه منو لایق دونستی تا نه ماه فرزندم رو حمل کنم شکرت برای اینکه همسری دوست داشتنی دارم شکرت خدایا شکر که دارم لحظه به لحظه ثانیه به ثانیه به دیدن پسرم نزدیک میشم خدایا خودت پسرم رو حفظ کن ... همونطور که تا الان حفظش کردی چقدر ثانیه ها دیر میگذرن ... تنها سه شب دیگه مونده تا پسرم رو تو آغوشم بگیرم ... دیگه از اینکه هرشب اونو تو دلم نزدیک خودم داشته باشم خسته ام دلم میخواد ببینمش ... لمسش کنم ... بوسش کنم ... بوش کنم ... پسرم عاشقتم  
29 خرداد 1392

دیدن تو

سلام عزیزم دیروز رفتیم سونوگرافی ... خیــــــــــلی شلوغ بود و کلی آدم دیگه جلومون بودن چندتایی باردار بودن و چندتایی هم نه منو بابایی از بس نشستیم خسته شدیم ... تو هم خسته شده بودی از بس مامانو کتک میزدی ... هرچند منم دلم ضعف میرفت ... شاید تو هم به خاطر ضعف بود که منو میزدی ... من از بابایی خواستم تا نوبتمون بشه با هم بریم یه چیزی اون اطراف بخوریم ... با هم رفتیم یه کافی شاپ حوالی کریمخان زند اسمش ویونا بود رفتیم داخل و با بابایی به یاد قدیما سفارش دادیم من دسر مخصوص ویونا و بابایی آبمیوه میوه فصل سفارش داد ... گلم حسابی بهمون چسبید امیدوارم تو هم خوشت اومده باشه ... که فکر کنم خوشت اومد اخه لگدات رو تموم کردی و گاهی با ناز تکون میخو...
26 خرداد 1392

شوق فردا

عزیزم فردا قراره با بابایی بریم سونو گرافی و برای آخرین بار توی شکم مامان تو قندک رو ببینیم ... خیلی دوست دارم مامان و بابا شدیدا دارن برای دیدنت روز شماری میکنن هشت  روز تا دیدنت مونده عزیزم ...
24 خرداد 1392

قطعی شدن روز تولدت

سلام عزیزم دیروز رفتم دکتر ... خانوم دکتر بهم گفت نمیتونه تو شیرین پسرو روز دوم بیاره تو بغلم ... آخه نیستش ... گفت اگه میخوای 8 تیر بزارم ... گفتم نه ! همون اول تیر بزارید که هستین  اونم قبول کرد ... در نهایت تعجب من دیدم برگه بستری رو نوشت ... و بهم گفت برای اونروز باید ناشتا باشم ...ساعت دوازده ظهر روز اول تیر شما عسلک رو به این دنیا وارد میکنیم  دکتر برای روز قبل عمل هم بهم سه تا آمپول داد که مطمئن بشیم شما ریه هات کامل شده و میتونی نفس بکشی بعد دنیا اومدن ... بهم برای مطمئن شدن از وضعیتت هم برای 25 خرداد یه سونو داد ... من که میگم تو هنوز به پا هستی  خانوم دکتر گفت اگه به پا باشی بهتره برای سزارین تا تنگی لگ...
21 خرداد 1392

برای مرد زندگی ام

   بگذار یک بار دیگر بگویم :  که مرد همیشه محبوب من    چقدر " دوستت دارم "   در تنگاتنگ آغوش امن "تو "   چه لذتی از زن بودن می برم !     میتوانم فریاد بزنم ... فریاد بزنم که در هر سختی در هر مشکل کنارت خواهم بود ... میتوانم نگاهت کنم ... و با نگاهت عشق را در تک تک سلول هایم حس کنم بودنت در کنار من بودنم را ضمانت میکند نفسم با نفس تو در آمیخته اند ... حال کودکی دارم ... کودکی از وجود تو ... از بهترین فرد در زندگانی ام ... عشق من تا ابد در کنارت هستم و در هر مشکل و در هر سختی کنارت می ایستم ...  این عاشقانه را فریاد میزنم     &nbs...
17 خرداد 1392

آخر هفته

عزیزم ... حالت خوبه ؟ تو دل مامان چی کار میکنی؟ قربونت برم من که بزرگ شدی و گاهی مامان استخونات رو زیر پوستش حس میکنه  فدات بشم الهی  خیلی دلم میخواد ببینمت ... دلم میخواد چشمای نازتو ببینم لپ های خوشملت و ببوسم  فدات بشم این روزای تعطیلات هم گذشت من و بابا کنار هم بودیم الان اخرین روزهای جمعه است و فردا بابا میره سرکار هفته جدید شروع میشه و من و تو کنار هم هستیم ... قراره این هفته برم پیش دکتر شکیبا فر ... دو شنبه میرم پیشش ... فکر کنم دوباره سونو بده تا وضعیت تو عسل رو ببینیم چه طوره ... من که میگم تو هنوزم تو دل مامان نشستی و قصد نداری بچرخی ... فدای تو بشه مامان ... هرجور راحتی باش برای مامان مساله ایی ندار...
17 خرداد 1392

خوابت رو دیدم...

عزیزم نمیدونم چرا هرشب دارم خوابتو میبینم هر شب تو خواب بغلت میکنم بوست میکنم ... قشنگم تو شدی رویای من ... رویای شب و روزم ... یعنی الان وزنت چقدر شده ؟  یعنی چه حسی داری؟ خیلی دلم میخواد زودتر ببینمت ... فقط بیست و یک روز دیگه مونده ...
12 خرداد 1392

مهمونی تموم شد

عزیز دلم دیروز مهمونی سیسمونی ات رو برگزار کردم و سیسمونی تو عسلم رو همه دیدن  گلکم ... مامان همچنان دست و پاهاش ورم میکنه و مفصلاش درد میکنه ... این هفته دو روز تعطیلاته ... 14 و 15 خرداد ... بابایی خونه است و قراره کلی کنار هم باشیم و از این کنار هم بودن نهایت استفاده رو بکنیم ... این اخرین تعطیلاته دو نفره ماست ... قشنگم ... اتاقت رو جمع کردم و دیشبم مامان زری ساک بیمارستانت رو بست ... خیلی مشتاقم که زودتر ببینمت دلم میخواد تمامه احساساتم رو خالی کنم با در اغوش کشیدن و بوسیدنت ...  گاهی به بابایی که میتونه دلمو ببوسه حسودیم میشه ... اخه مامان نمیتونه بوست کنه ... راستی دیروز خاله ها و دایی برات کادو اوردن  خ...
11 خرداد 1392